از سوی دیگر اتفاقی که افتاده است، کالایی شدن فرهنگ است. لوکاچ معتقد است که سرمایهداری فرآوردههای فرهنگ را به صورت کالا در آورده است و کالا شدن این محصولات موجب غیرخودمختاری این محصولات و ایستایی فرهنگ شده است. از نگاه لوکاچ فرهنگ در دورههای پیش از سرمایهداری امکانپذیر بوده است (صالحی؛ ۱۱۱).
در دهه ۱۹۳۰ میلادی که علم و تخصص بر تمام پژوهشهای عقلانی سیطره مییافت، مفهوم فرهنگ به مرکز اصلی انتقادات شدید از جامعه مدرن صنعتی گردید. انتقاداتی که شامل فردگرایی و مادیگرایی افراطی و مخالفت با نهادهای فرهنگی جدید، و وسایل ارتباط جمعی بود (جانسون؛ ۲۳۳). از نظر اصحاب مکتب فرانکفورت، نوعی عقلانیت رسمی وبری در صنعت فرهنگ با سرمایهداری در آمیخته و هدایتکنندگان این صنعت شرکتهای عظیم تولیدکننده محصولات تفریحی و رسانهها هستند. حاصل این فرایند، در پیش گرفتن رویکرد خط تولیدی نسبت به فرهنگ بوده است. استاندارد شدن کالاها و خدماتی که به طور زنجیری و سری تولید میشود و این امر فینفسه نشانهی فقر تاسفانگیز فرهنگ مادی بشری است و همین فقر است که استاندارد کردن را به دنبال دارد (صالحی؛ ۱۲۳).
۳-۲-۷- تغییر فرهنگی
هر فرهنگی تغییر میکند و این مهم است که هر پژوهشگری به پویاییهای فرهنگی توجه کند. این تغییر در نظر دورکیم اساسا از طریق تحول درونی جامعه صورت میپذیرد چرا که او توسعه یک جامعهی انسانی را توسعهای قائم به ذات میداند.
تغییر در فرهنگ و سطح تمایز و وحدتبخشی اجتماعی و فرهنگی با یکدیگر ملازم میباشند. تغییر در هر یک منشا تغییر در دیگری است. اگر در عرصهی جهانی و ملی دو عنصر تمایزبخشی و وحدتآفرینی دچار تغییر شود، ساحت فرهنگ و جامعه نیز دچار تغییر خواهد شد. از طرف دیگر، هر نوع تغییر در درون فرهنگ (تغییر در نوع حضور و روابط بین عناصر فرهنگی) زمینهساز تغییر در شرایط بیرونی فرهنگ و تغییر در نوع و میزان تمایز و وحدتبخشی در سطح ملی و بینالمللی میشود (آزادارمکی؛ ۱۶۶).
۳-۲-۸- فرهنگپذیری[۲۶]
واقعیتهای مربوط به تماسهای میان فرهنگی همیشه در جریان بوده است. فرهنگپذیری مجموعه پدیدههایی است که از تماس دائم و مستقیم میان گروههایی از افراد با فرهنگهایی متفاوت نتیجه میشود و تغییراتی را در الگوهای فرهنگی یک یا دو گروه موجب میگردد. فرهنگپذیری با تغییر فرهنگی یکی نیست، چرا که تغییر میتواند از علل درونی ناشی باشد. فرهنگپذیری دارای مراتب است. طرد الگوهای فرهنگی یک جامعه از سوی یک جامعه دیگر، که میتواند منجر به سوق پیدا کردن به سمت ارزشهای اجدادی و تقویت ساختهای سنتی و ملتگرایی شدید شود. در بحث وامگیری هم عناصر فرهنگی مادی و عناصر فرهنگی غیرمادی را میتوان تمایز گذاشت. دربارهی سنخشناسی فرهنگپذیری، کوش[۲۷] مینویسد:
«میتوان یک سنخشناسی از فرهنگپذیری را بر مبنای حضور یا فقدان دستکاریهای واقعیتهای فرهنگی و اجتماعی انجام داد. وضعیت اول فرهنگپذیری خود به خود، طبیعی و آزاد است که تغییر تنها نتیجه تماس و بر مبنای منطق درونی خاص یک فرهنگ صورت میگیرد. وضعیت دوم فرهنگپذیری سازمانیافته اما اجباری به نفع تنها یک گروه، مانند بردهداری یا استعمار. وضعیت سوم، فرهنگپذیری برنامهریزی شده و نظارت شده که خواستار منظم بودن است و به دراز مدت می انجامد. برنامهریزی بر مبنای شناخت فرضی جبرهای اجتماعی و فرهنگی صورت میگیرد. این نوع فرهنگپذیری میتواند مدعی فراتر رفتن از فرهنگهای ملی باشد، مثل فرهنگ کارگری» (کوش؛ ۱۰۴).
درک فرایند فرهنگپذیری، تصور ما را از فرهنگ دگرگون میکند و تصویری پویا از فرهنگ بدست میدهد. به این ترتیب هیچ فرهنگی وجود ندارد که ثابت و خالص باقی بماند. هر فرهنگی در جریانی دائمی از پذیرش و طرد و نوسازی قرار دارد.
۳-۳- فرهنگ و هویت
۳-۳-۱- فرهنگ، ابزار رفع نیاز
نگاه تاریخی به فرهنگ، هستهی اولیه فرهنگ را روشهای سنتی حل مشکلات میداند. «فرهنگ مرکب از پاسخهایی است که چون با موفقیت همراه بودهاند مورد پذیرش قرار گرفتهاند. فرهنگ شامل راه حل های آموخته شدهی مسائل است» (آزادارمکی؛ ۲۸). با این نگاه، هستهی اولیه فرهنگ، نیازهای ابتدایی انسان برای ادامهی زندگی بوده است و هرگاه گروهی به شکل همگن در محیطی مشترک به این نیازها پاسخ میگویند فرهنگی خاص جامعهی خود به وجود میآورند که وجه تمایز آنها از سایر جوامع و فرهنگها قرار میگیرد (شیبانی؛ ۱۱۸). بهار مینویسد:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
«ارضای نیازهای اولیه یا ارگانیک انسان و نژاد بشر نیازمند کارکرد حداقل وضعیتهایی است که فرهنگ تابع آن است، به این معنی که مشکلات ناشی از نیازهای غذایی، باروری و بهداشتی انسان باید حل شوند. برآورده ساختن این نیازها مستلزم ایجاد محیطی جدید یا مصنوعی است. محیط جدید که در واقع چیزی به جز فرهنگ نیست، باید به طور دائم تجدید، مراقبت و اداره شوند» (بهار؛ ۳۶).
مطابق این نگاه، «فرهنگ یک ذخیره اطلاعات است که از یک نسل به نسل دیگر میرسد، تا آنها بتوانند نیازهای خود را بهتر ارضا نمایند. بنابراین فرهنگ چگونگی ارضا نیاز را در همه زمینهها در بر میگیرد». از همین رو، پیشرفت و تکامل فرهنگی هم معنای خاصی خواهد داشت. «تکامل فرهنگی بر روی یک طیف به این معنی است که کدام کشور و فرهنگ به بهترین وجه میتواند نیازهایش را در همه زمینهها ارضا نماید. جامعهای از نظر فرهنگی پیشرفته است که برای کلیه شئون زندگی از نحوه و میزان خوابیدن تا نحوه ورزش کردن یا رانندگی یا تفریح و تربیت بچه در همه زمینهها تا حد ممکن زمان خود، به طور دقیق فکر و محاسبه کرده و بهترین روش عالمانه را یافته باشد» (رفیعپور، ۳۰۷).
۳-۳-۲- فرهنگ، عامل ایجاد هویت
اما فرهنگ صرفا ابزاری بر رفع نیازهای انسانی نیست. فرهنگ فرصتی است که آدمی هویت خویش و توانایی خود را برای آفرینندگی و بیان بازیابد. «فرهنگ و هویت دو مفهومی هستند که به واقعیتی واحد بازمیگردند؛ واقعیتی واحد که از دو زاویه متفاوت دیده شده است» (کوش؛ ۹). هویت، جنبهای خودآگاه دارد و این درک را به مردم میدهد که چه کسی هستند و چه چیزی برایشان معنادار است. فرهنگ به هر یک از ما وسایلی میدهد که جای خود را در جهان بیابیم و در برابر اتفاقات واکنش نشان دهیم. هویتهای اجتماعی بعد جمعی دارند. آنها مشخص میکنند که افراد چگونه و از چه نظر شبیه دیگران هستند. دفاع از استقلال فرهنگ با حفظ هویت جمعی، پیوندی بسیار فشرده دارد. فرهنگ به کار تعیین گروهها میپردازد. فرهنگ میان جمع ویژهای وحدت ایجاد میکند. وقتی از مشترک بودن و جمعی بودن فرهنگ حرف میزنیم در واقع حرف ما به آنجا میرسد که افراد در یک فرهنگ خود را مشترک بدانند و خود را عضو یک کل بدانند.
واژهی هویت غالبا با واژهی فرهنگ به کار میرود. گرچه مفاهیم فرهنگ و هویت تا حدود زیادی دارای سرنوشتی به هم پیوسته هستند، اما آنها را به سهولت نمیتوان به جای یکدیگر به کار برد. تا حدودی میتوان گفت که فرهنگ میتواند بدون آگاهی هویت وجود داشته باشد، در حالی که راهبردهای هویتی میتوانند یک فرهنگ را که اکنون مشترکات قابل ملاحظهای با گذشته خود ندارد، دستکاری کرده و حتی تغییر دهد. فرهنگ، بیشتر با فرآیندهای ناخودآگاه در ارتباط است. هویت، بر عکس، با هنجاری از تعلق در ارتباط است که الزاما خودآگاه است، زیرا که بر تضادهای نمادی مبتنی است (همان؛ ۱۴۲).
۳-۳-۳- پویایی هویت
دیدگاهی در مورد هویت وجود دارد که آن را طبیعی و عینی جلوه میدهد. در واقع هویت، از این دیدگاه، چیزی است که پیش از فرد موجود است و فرد به آن میپیوندد. این نگاهی است که یا منجر به فرهنگگرایی میشود (که هویت را یک ذات و جوهر در نظر میگیرد) و یا تبارگرایی (که در جستجوی گروه تعلق اولیه فرد میگردد). با این نگاه تمام سعی و تلاش این خواهد بود که فهرستی از ویژگیهای فرهنگی، ترویج شود و گسترش یابد که گمان میرود همچون تکیهگاهی برای هویت جمعی است.
اما این نگاه عینگرایانه به فرهنگ سخت مورد انتقاد قرار میگیرد به این دلیل که هویت فرهنگی را تنها به بعدی از آن محدود میکند و اینگونه تصویر میکند که هویت فرهنگی چیزی است که یک بار برای همیشه کسب میشود و در نتیجه ایستا و منجمد است. اما با نگاه ذهنگرایانه، هویت فرهنگی، احساسی از وابستگی یا نوعی همانندی با جماعت است. اشکال این نگاه هم این است که هویت را یک مسئلهی فردی و یک تصمیم شخصی ممکن تلقی کند. بنابراین این نگاه در تحلیل دوام نسبی هویتها باز میماند.
از دیدگاه پساساختگرایانه، انسان، معانی، اندیشهها، نظریهها و غیره همگی وحدت و هویت ظاهری خود را تنها از طریق فرایند حذف و غیریت یا بیگانهسازی به دست میآورند. برای ایجاد هویت هر چیز، چیزهای دیگر باید غیر و بیگانه شوند. همهی تمایزها در سخن فلسفی همچون صدق و کذب و حق و باطل بدین شیوه تکوین مییابند.. این نکته در مورد شیوهی تشکیل و تشدید هویت به واسطه ایدئولوژی یا سیاستگذاری اهمیت زیادی دارد. ایدئولوژی، حقیقت چندگانگی و چندپارچگی را از سوژهی خودآگاه پنهان میسازد و به فرد احساسی از کلیت، وحدت و هویت یگانه میبخشد. اما سوژه و هویت یگانه و یکپارچه از دیدگاه پساساختگرایانه، اسطورهای بیش نیست. نه تنها هویتها چند پارهاند بلکه تولید آنها نیز اساسا از طریق زبان و نظام سمبلها صورت میگیرد. هویتها همواره در حال شدن هستند، هویت ذات نیست بلکه فرایند است. هرگونه تلاش فرهنگی (مثل انقلاب فرهنگی) برای ایجاد وحدت در هویت محکوم به شکست است (بشیریه؛ ۸۶-۸۷).
۳-۳-۴- فرهنگ و شخصیت
در مطالعه فرهنگ، باید به روابط موجود میان فرد و فرهنگ پرداخت و تنها به صورت ذهنی راجع به فرهنگ مطالعه نکرد. در واقع مهم است که بدانیم افراد انسانی چگونه فرهنگ خود را درونی کرده و با آن زندگی میکنند. فرهنگ یک واقعیت فینفسه بیرون از افراد نیست هر چند هر فرهنگی نسبت به افراد از استقلال نسبی برخوردار است.
بنابراین این نگاه در مقابل نگاهی قرار میگیرد که فرهنگ را متشکل از ویژگیهای فرهنگی میداند و به دنبال آن است که نحوهی اشاعهی عینی این ویژگیها را دریابد. با این نگاه این رفتار عینی افراد است که خاص هر فرهنگ است و میتواند اقتباسهای فرهنگی را توضیح دهد. مکتب فرهنگ و شخصیت در انسانشناسی امریکا از همین نگاه به فرهنگ برمیخیزد.
۳-۴- نیاز به سیاستگذاری برای فرهنگ
اگوستین ژیرار میگوید: «شاید علت اینکه تعریف سیاست فرهنگی با تاخیر صورت گرفته، مربوط به این دیدگاه غلط باشد که اقدام فرهنگی را تابع دیدگاه های ذهنی فلسفی یا زیباییشناسی میدانست» (ژیرار؛ ۶۰). منظور اینکه شرایط زندگی مدرن که با مختصات خاص خود از جمله وجود دولتهای ملی، تمدن صنعتی و ماشینی، جهانی شدن و چندفرهنگی بودن جوامع شناخته میشود وجود مقولهای تحت عنوان سیاست فرهنگی را ایجاب کرده است. در ادامه به برخی از مهمترین دلایل و علل نیاز به سیاستگذاری برای فرهنگی اشاره میشود.
۳-۴-۱- میراث فرهنگی، هنرهای زیبا و صنایع دستی
جلوهی همیشگی، بدیهی و مدام سیاستهای فرهنگی را میتوانیم در مورد میراث فرهنگی و کالاهای هنری مشاهده کنیم. به این ترتیب که چه در دوران پیشامدرن و به تبع خوشایند درباریان و اشراف و چه در دوران مدرن و در نتیجهی تمایز ساختاری و فرهنگی و ظهور حرفهی هنرمند، دولتها به انحای مختلف از جمله کمک به افزایش تولید و توسعهی بازار مصرف کالاهای فرهنگی از هنرهای زیبا و صنایع دستی حمایت میکردند.
بنابراین وظایف کلاسیک سیاست فرهنگی اموری از قبیل حفظ میراث فرهنگ، آموزش هنر، تشویق آفرینش خلاقانه در زمینه های مختلف هنری و ایجاد بازار برای کالاهای هنری و صنایع دستی بوده است. کمک به افزایش میزان تولید و توسعهی بازار مصرف خدمات و کالاهای فرهنگ با امر دیگری نیز وابستگی دارد که عبارت است از بگردش انداختن تولیدات هنرهای خلاقه، با کمک دولت (پخش و توزیع فیلم، تئاتر، فروش کتاب) در داخل و خارج کشور (پهلوان؛ ۷۷). این امر بعد از جنگ جهانی دوم با شکلگیری و گسترش دولت رفاه و افزایش تقاضای مردم برای دسترسی به کالاهای فرهنگی تداوم پیدا کرد. همچنین امر دیگری که در این میان تاثیرگذار بود افزایش جهانگردی و گسترش رسانه های ارتباطی بود که دولتها را مجاب میکرد جهت کنترل و بهرهبردای و سودمند شدن فرهنگ، به برنامه ریزی در این زمینه اقدام کنند.
باید به این نکته هم توجه داشت که وقتی سیاست فرهنگی به شکل حمایت از هنر و میراث هنری ظاهر میشود، چندان به توسعه فرهنگی در معنای وسیع آن نمیپردازد و از این دیدگاه فرهنگ و هنر هیچ ارزش ذاتی ندارند. هنر و فرهنگ یا باید به لحاظ زیباییشناسی با معیارهای قضاوت نسبی و نه مطلق که بر اساس احتمالات ذائقه مسلط در زمان و مکان خاص به شدت تفاوت میکنند، ارزیابی شوند و یا با معیارهای بیرونی نسبت به زیباییشناسی به معنای دقیق کلمه. این روزها معیارهای نوع دوم نوعا ملاحظات اقتصادی یا اجتماعی و یا هر دو است، و چندان به روشنی امر و نهی سیاسی همچون آلمان دوران نازی نیست (مکگوییگان؛ ۲۱۷). نتیجه اینکه بخش فرهنگی از نظر سیاسی بیطرف نیست و این امری است که نباید فراموش شود.
۳-۴-۲- حقوق فرهنگی
فرهنگ در صورت رها شدن به حال خود، ممکن است خیلی زود به ورطهی سوداگری بیفتد و یا کالاهای فرهنگی به آسانی در اختیار مردم قرار نگیرد و چندگرایی و آزادی بیان از بین برود. به همین دلیل تضمین دستیابی به فرهنگ، تضمین مشارکت تمام گروههای مردم در فعالیتهای فرهنگی، تعدیل بیعدالتی اجتماعی در توزیع علم و فرهنگ و تضمین حقوق فرهنگی اقلیتها از جمله مهترین علل نیاز به سیاستهای فرهنگی است (صالحی و کاوسی؛ ۱۱).
کاهش دادن نابرابری فرهنگی، یعنی وسعت بخشیدن به میزان دسترسی و مشارکت در امور فرهنگی، به طریقی که کلیهی طبقات اجتماعی، نواحی، گروههایی سنی، ساکنین شهرها و روستاها و غیره را شامل گردد. به هدف کاهش دادن نابرابریهای فرهنگی ممکن است بتوان بدین طریق دست یافت که در انتخاب فعالیتهای فرهنگی به گروههای اجتماعی خاص و نیازهای آنان توجه شود و همچنین دولت با توسل به سیاستی خاص در انتخاب محل ساختمانهای فعالیتهای یا تجهیزات فرهنگی، وضع ورودیه ارزانتر برای پارهای از گروههای اجتماعی، عرضه داشتن پارهای خدمات فرهنگی (کتابخانه، موزه) به طور رایگان، توجه بیشتری به این گروهها نشان دهد.
نیازهای فرهنگی (شامل مجموعه نیازهای عمومی مانند سوادآموزی، دسترسی به انواع آموزش، دسترسی به خدمات فرهنگی برای شکوفا کردن استعدادها، نیاز به ارتباطات و امکاناتی که برای برقراری ارتباط هست و امنیت فرهنگی) در کنار نیازهای اقتصادی و سیاسی ضرورت مداخله دولت در فرهنگ را مطرح میکند. با شکل گرفتن مفهوم شهروندی و حقوق شهروندی در سطح محدود سیاسیاش -که اینگونه بیان میداشت که مردم یک ملت باید از حق آزادی بیان و ابراز وجود برخوردار باشند- به تدریج در ابعاد دیگر نیز بسط یافت و بعد حقوق اجتماعی (بیمه و خدمات درمانی، حق آموزش) مطرح شد و سپس به سمت حقوق اقتصادی هدایت شد که وظیفهاش جستجوی شغل برای افراد بیکار و ارائه خدمات مختلف و موردنیاز مانند بیمه بیکاری و معلولین است. عملاً دولت رفاه یک مجموعه کامل شد و بعد از جنگ جهانی دوم دولتها موظف شدند در کنار حقوق اجتماعی، سیاسی، اقتصادی چیزی به اسم حقوق فرهنگی نیز برای شهروندان قائل شوند.
۳-۴-۳- ایجاد هویت ملی
سیاست فرهنگی بیشتر تجلی (ظاهری یا واقعی) هویت ملی است (گوردون و ماندی؛ ۳۳). همانطور که رفت در ابتدا عواملی چون ایجاد هویت ملی و ملتسازی دلیل روی آوردن به سیاستگذاری برای فرهنگ بوده است. بعد از جنگ دوم استقلال یافتن کشورهای مستعمره و نیاز آنها به سیاستهایی برای حفظ و تقویت هویت ملی و برنامه ریزی برای یکپارچگی فرهنگی، سیاستگذاری فرهنگی را ایجاب میکرد. بشیریه مینویسد:
«گفتمان ناسیونالیسم در سیاستهای فرهنگی در کنار قومگرایی و سنتگرایی مطرح بود اما نسبت به آن دو از اهمیت بیشتری برخوردار بوده و اغلب مبارزات ضداستعماری به ویژه در قرن بیستم بر حول آن شکل گرفته است. در اینجا بر حفظ سنتهای فرهنگی بومی و ماقبل استعماری در سطح ملی تاکید شده است» (بشیریه؛ ۱۳۱).
از این منظر باید گفت که سیاستهای فرهنگی از آن لحاظ مورد اهمیت قرار گرفته است که از یک سو شاهد تغییر و تحول دائمی در فرهنگ هستیم و از سوی دیگر نیازی به پیوستگی با گذشتهی تاریخی و همبستگی با دیگر اعضای جامعه حس میشود. موازنه میان این دو گرایش متضاد از هنگامی اهمیت یافت که تغییرات فرهنگی چنان شدت گرفت که پیوستگی و همبستگی فرهنگی را به خطر انداخت. اگر در اوایل این فرایند، ضرورت سرعت بخشیدن به تحولات و تغییرات فرهنگی برای عقب نماندن از قافله بشری، دغدغه عمومی و غالب بود، در میانه راه، چگونگی ممانعت از تحول و ثبات بخشیدن به فرهنگ مسئله اصلی گردید و در انتهای راه پیدا کردن مناسبترین ترکیب در ثبات و تحول اجزای فرهنگ معضل عینی و عملی اهل فکر و سیاستگذاران جامعه است، ترکیبی که به واسطه آن هم پیوستگی و همبستگی نسبی فرهنگی حفظ شود و هم تواناییهای فرهنگ در انطباق با محیط افزایش یابد (عبدی و گودرزی؛ ص ۴).
به این ترتیب مسئله تعریف فرهنگ خودی مطرح میشود. این مسئلهای در سیاستگذاری فرهنگ است که چگونه میتوان سنن بومی و فرهنگ خودی را حفظ کرد و کاری کرد که عناصر مدرن به فرهنگ بومی آسیب وارد نکنند. تعریف فرهنگ خودی، سوال از هویت یک ملت است. اشتریان مینویسد:
«کاربردیترین راهحلی که معمولا سیاستگذاران امور فرهنگی به آن دست مییازند، تاریخ است. در واقع تاریخ یکی از منابع اصلی تغذیهی فرهنگی به شمار میرفته است. اما عنصر تاریخی با توجه به تنوع متغیرها در جهان امروزی -که گاه به انقطاع فرد و جامعه از تاریخ خود منجر میشود- آسیبپذیر شده است» (اشتریان؛ ۱۰۲).
بهرهگیری سیاستمداران از فرهنگ برای ساختن هویت و ملیگرایی نوعی نگرش موزهای به فرهنگ ایجاد میکند. با این همه این امر نوعی استفاده از فرهنگ یا «سیاست فرهنگ» است (فروزان سپهر؛ ۱۰). رسمی کردن به یک گرایش برای آینده فرهنگها تبدیل شده است. هیأتهای دولتی فرهنگ را مهار میکنند، هنر برای اتحاد ملت و ایجاد فاصله میان فرهنگ ملی و دیگر فرهنگها و تا حدی ادعای برتری بر آنها لازم است. در کشورهای پیرامونی، دولتها به فرهنگ و هنر بیشتر به عنوان عاملی جهت رقابت در عرصهی جهانی نگاه میکنند و صرفا به دنبال توسعهی فرهنگ و هنر و خلاقیت هنری نیستند.
۳-۴-۴- جهانی شدن و مقاومت فرهنگی
پیشتر دیدیم که اساسا مسئله سیاستگذاری برای فرهنگ که آغازش را باید در فرانسه جستجو کرد به صورت مقاومت فرهنگی و لزوم تمایز نسبت به فرهنگ غالب جهانی خودش را نشان داد. ژیرار به این مسئله اشاره میکند که در حال حاضر در برابر دگرگونیهای شتابزدهی کشورها، مسئله هویت فرد و ملتها مطرح شده است:
«در همه کشورها، سیاست فرهنگی باید در عمل با مشکلاتی مقابله کند، که پیامد نوعی دوگانگی فرهنگی است. اقدام فرهنگی در کشورهای در حال توسعه باید همزمان فرهنگ بومی را حفظ کند و توسعه دهد و شرایط دسترسی به فرهنگی جهانیتر را فراهم آورد… قدرت یا ضعف فرهنگها، به وسایل ارتباطی که آن را اشاعه میدهند، بیش از قدرت و ضعف ارزشهای درونی آن بستگی دارد. فرهنگهایی با نظام ارزشی بسیار بنیادی و قوی، ممکن است در تماس با فرهنگهای دیگری که توانایی های ارتباطی بسیار نیرومندی دارند، فاسد و منحرف شوند. یک سیاست فرهنگی نمیتواند به اداره امور هنرهای زیبا بسنده کند. اگر سیاست فرهنگی نتواند تمام هدفهای نهایی مورد پذیرش یک جامعه را همگام با تمدن، با یکدیگر پیوند دهد و اگر فرهنگ مبارزهای نباشد که بتواند جوانان را با خود همراه کند، شایستگی پهلو ساییدن با سیاست اقتصادی و سیاست اجتماعی را نخواهد داشت» (ژیرار؛ ۹ و ۱۵).
امروز با ظهور روزافزون فرهنگهای مقاومت روبروییم که به دنبال جلوگیری از تاثیرات مخرب و نهادهای نوین فرهنگ نیرومند جهانی است. شاید تنها هستهی فرهنگ توان مقاومت داشته باشد. در اینجا فرض بر این است که فرهنگها یک هسته و یک محیط دارند. هستهی فرهنگ بیشتر در قالب رویدادهایی برجسته نظیر تولد، زناشویی، و مرگ پدیدار میشود و هویت خویش را دستکم به شکل نمادین حفظ میکند. هسته محدودهای است که فرهنگ در پناه آن هویت خود را حفظ میکند، یا به سخن بهتر، مردمی که بدان فرهنگ وابستهاند در گزینشهای اصلی خود چنین میکنند (فروزان سپهر؛ ۷).
مقاومت فرهنگی به معنای حفظ ویژگیهای برجسته و استعدادهای فرهنگی خودی و شناخت و انتقاد از اموری است که به آن آسیب میزند. مقاومت به معنای طرد پذیرش و نابودی هر چیز تازه و نو نیست. در جهانی که به سرعت تغییر میکند دیگر جزیرهی تکافتادهی فرهنگی امکانپذیر نیست. اما پویایی موجود در مناسبات فرهنگی باید مانع همگنسازی باشد. این مسئلهای است که به توان یا ناتوانی هر فرهنگ در تقابل و تعامل با فرهنگهای قویتر (مخصوصا از نظر فنی) مربوط میشود.
به این ترتیب، سیاست فرهنگی را میتوان به مثابه صحنهای نگریست که تلاشهای قدرت در سطوح ملی و بین المللی برای تدوین سیاستگذاریهای جهانی وقف میشود و به خاطر جهانیشدن فرهنگی و مقاومت در برابر تهدیدات، اولویتها تعیین و رسانه های ملی و منطقهای دست به کار میشوند. سیاست فرهنگی، ابزاری سیاسی است که کشورها برای کنترل انواع کانالها و انواع محتواهایی که به قلمروشان وارد یا خارج میشود، به کار میگیرند (کرین؛ ۴۳-۴۴)
۳-۴-۵- فهم توسعه در معنای وسیع آن
مکگوییگان[۲۸] میگوید: توسعه[۲۹] و تنوع[۳۰] اصطلاحات بنیادینی در لفاظی[۳۱]های سیاستهای فرهنگی معاصر هستند. در واقع این مفاهیم اقتصاد و فرهنگ را به یکدیگر پیوند داده است. توسعه با دلالتهایی همچون «شکوفا شدن» و «رشد تدریجی» و «پیشرفت» ممکن است به طور جهانشمول چیزی خوب تلقی شود هر چند ضرورتا در واقعیت اینگونه نیست (مکگوییگان؛ ۲۱۳). در واقع در اینجا شاهد نوعی جهتگیری اقتصادی با ملاحظات اجتماعی هستیم که البته در صورت منفی خود ممکن است صرفا به صورت سودآوری بیشتر برای سرمایه داری جهانی و شرکتهای چند ملیتی تعبیر شود.